نویسنده : سید مهدی رحمتی



 

چکیده

هشام بن حکم، از برجسته‌ترین و تأثیرگذارترین علمای شیعی در قرن دوم هجری است؛ قرنی که از یک سو، محلّ تلاقی و تصادم آرا و افکار مختلف بوده و از سوی دیگر، نقطه عطفی در تاریخ تشیع و بلکه اسلام است. در این قرن، به سبب انتقال قدرت سیاسی از اموی به عباسی، فرصتی از برای نحل گوناگون حاصل گردید تا به تحکیم و اشاعه مبانی فکری و عقیدتی خود بپردازند. در این دوران، صادقین علیه السلام به بنیان‌گذاری مکتبی پرداختند که اندیشه و اعتقاد شیعی را مستحکم ساخت و تحوّلی شگرف در محدوده فرهنگ و اندیشه اسلامی ایجاد نمود و دانش‌آموختگانی نظیر هشام بن حکم، زرارة بن اعین، مؤمن الطاق، و هشام بن سالم را به جامعه تشیع و بلکه اسلام عرضه کرد. این نوشتار بر آن است که با بهره‌گیری از متون معتبر و برجسته اسلامی، به کشف حقیقت و بازشناخت ابعاد شخصیت متکلّم برجسته مدافع و ناصر بحق حریم ولایت هشام بن حکم، پرداخته و به صورت هرچند مختصر ضمن بیان شرح احوال و آثار ایشان، افکار و گرایش‌های کلامی او را منعکس سازد. کلید واژه‌ها: هشام بن حکم، شرح احوال، کلام، مناظره، آثار.

ولادت

گزارشی روشنی از سوی تاریخ‌نگاران و رجالیان نسبت به سال ولادت و فوت هشام بن حکم ارائه نشده، امّا شرح حال‌نویسان بر اساس شواهد و قرائن تاریخی، ولادت وی را در اوایل قرن دوم هجری ذکر کرده‌اند.
برخی منابع، هشام را از مصاحبان جَهم بن صفَوان ذکر کرده‌اند و از آن جایی که جهم در سال 128ه در تِرمذ به قتل رسیده، و لازمه مصاحبت هشام با وی، داشتن حداقل سن دانش‌آموختگی و همراهی است، پس اگر همان سال قتل جهم، سال مصاحبت هشام شمرده شود، او در سال 113ه در قید حیات بوده است. ( الفهرست ملحقات ، ابن ندیم، ص 218). هم‌چنین بر اساس برخی گزارش‌ها، هشام مناظره‌ای با عمروبن عبید (م 144ه) داشته‌که از شرایط اساسی مناظره وی با دومین رهبر معتزله، توان اندیشه ایشان بوده است. لذا اگر این مناظره در همان سال پایانی حیات عمرو صورت گرفته باشد، هشام بن حکم، مولود بین سال‌های 124 تا 126ه است ( اختیار معرفة الرجال، ص 271، ش 490).

نژاد و قبیله

غالب شرح حال‌نویسان، او را از نژاد غیر عرب دانسته‌اند و در یادکرد او، از تعبیر «مولا» بهره جسته‌اند. در مقابل، برخی او را از قبیله بنی خزاعه و عرب اصیل معرّفی نموده‌اند ( تأسیس الشیعة لعلوم الاسلام، ص 360). معتقدان به «ولاء» نیز او را گاه به «بنی کنده» و گاه به «بنی شیبان» منسوب دانسته‌اند. این دو نسبت به ظاهر ناسازگار، به سبب وجود شواهدی از قبیل این که بنی شیبان، گروه کوچکی از قبیله کنده بوده، قابل جمع است. انتساب به کنده، به جهت ولاء، و انتساب به بنی شیبان، به لحاظ اقامت و سکنی گزیدن است. ( لب اللباب، ج 2، ص 64؛ تنقیح المقال، ج 3، ص 301). و فهرست‌نگار برجسته، ابن ندیم، بر این ادّعا صحّه گذاشته است: هشام بن الحکم البغدادی الکندی، مولی بنی شیبان ( الفهرست ملحقات ابن ندیم، ص 218).

محلّ تولّد، اقامت و تجارت

تعیین محلّ تولّد و رشد و نمو هشام نیز همچون دیگر مسائل مرتبط به این شخصیت، به سبب اختلاف و تعدّد آرا، امری مشکل می‌نماید امّا آن چه از منابع به دست می‌آید آن است که کشّی، از طریق فضل بن شاذان، وی را کوفی الاصل و رشد یافته واسط معرّفی می‌نماید: قال الفضل بن شاذان: هشام بن الحکم، أصله کوفی، و مولده و منشؤه بواسط. و قد رأیت داره بواسط و... ( اختیار معرفة الرجال، ص 255، ش 475). نجاشی و ابن ندیم نیز او را اصالتاً کوفی دانسته‌اند که در واسط رشد و نمو یافته و برای تجارت، به بغداد رفته است ( الرجال، ص 433؛ الفهرست ملحقات ، ص217 و 218). در مورد تجارت ایشان نیز دو نقل موجود است: برخی از جمله مسعودی، وی را حرّار یا خرّار یا جرّار معرفی نموده‌اند که به قرینه آن که شریک و همکار وی، عبد الله بن یزید اباضی، خرّاز (کفش یا مهره‌فروش) بوده، احتمالاً خرّاز صحیح است. (مروج الذّهب، ج 3، ص 194).
بعضی دیگر همچون شیخ صدوق، وی را کرباس‌فروش خوانده‌اند. ( کتاب من لا یحضره الفقیه، ج 4؛ المشیخه، ص437).

خاندان

پدر: حَکم، مکنّی به ابو محمّد و ابو الحکم است ( تنقیح المقال، ج 3، ص 294). که با توجّه به روایتی که هشام به واسطه پدرش در موضوع امامت و ولایت ائمّه علیهم السلام نقل کرده می‌توان دریافت که حَکم، از امامیه بوده است. ( أعلام الوری، ص 371). عمو: شاید بتوان از ظاهر تعبیر «ابن اخی» که از جانب «عمر بن یزید سابری» در ماجرای تشرّف هشام به تشیع ذکر شده، وی را عموی هشام دانست و این گونه نام جدّ هشام، یعنی یزید را نیز کشف نمود. ( اختیار معرفة الرجال، ص 256، ش 476). برادر: در کتب رجالی، از شخصی به نام محمّد که از روات حدیث بوده و محمّد بن ابی عمیر از وی نقل کرده، به عنوان برادر هشام یاد شده است ( تنقیح المقال، ج 3، ص 109). فرزندان: در منابع، از حَکم و فاطمه، به عنوان فرزندان هشام یاد شده که حَکم، متکلّم و ساکن بصره و صاحب کتابی در امامت و مجالس مناظره‌ای بوده است ( الرجال، نجاشی، ص 136، ش 351). مسعودی نیز ماجرای خواستگاری عبد الله بن یزید اباضی خارجی را از دختر هشام و امتناع شدید وی به سبب از خوارج بودن عبد الله، نقل کرده است (مروج الذهب، ج 3، ص 216 و 217).

رحلت

تاریخ وفات هشام، مانند ولادت وی از امور اختلافی است و شرح حال‌نویسان اقوال گوناگونی در این زمینه بیان داشته‌اند: اندکی پس از سقوط برامکه در سال 187ه ( الفهرست ملحقات ، ص 218؛ الفهرست، ص 356، ش 771). در زمان خلافت مأمون، سال‌های 198 ـ 218ه ( الفهرست، ص 356، ش 771). پس از انتقال از بغداد به کوفه، در سال 199ه ( الرجال، نجاشی، ص 433، ش 1164). مقارن خلافت هارون الرشید در کوفه، در سال 179ه ( اختیار معرفة الرجال، ص 256، ش 476). در فاصله سال‌های 221 تا 230ه ( تاریخ الاسلام، ج 16، ص 436 و 437).
از میان این نظرات نظر اخیر، به یقین نادرست است؛ زیرا ناممکن است که هشام با امام رضا علیه السلام و امام جواد علیه السلام معاصر باشد و هیچ ارتباطی از وی با این دو معصوم گزارش نشده و روایتی از ایشان نقل نکرده باشد. با توجّه به آن که، اولاً، هشام بن حکم هیچ روایتی از امام رضا علیه السلام نقل نکرده و هیچ گزارشی مبنی بر ارتباط وی با ایشان وجود ندارد، و ثانیاً، بنا بر مشهور، حضرت کاظم علیه السلام در سال 183ه به شهادت رسیده، و ثالثاً، گزارش‌های موجود در رابطه با نحوه رحلت هشام، بتوان رحلت هشام را در سال 179ه تخمین زد ( الکلام عند الامامیه، مقدّمه، ص 178).

چگونگی رحلت هشام

در این موضوع، متون سه گانه‌ای از سوی کشّی و شیخ صدوق نقل شده که با وجود اختلاف، همگی بر این مسئله تکیه دارند که هشام، پس از مناظره بر سر مسئله امامت معصومان علیهم السلام و مفروض الطاعة بودن ایشان و در پی خشم هارون الرشید، به کوفه رفته و در آن جا درگذشت. 1. شیخ صدوق جریان مناظره هشام با ضرار بن ضبی و عبد الله بن یزید اباضی را در موضوع امامت بیان کرده است. در این مناظره، هشام بر ضرورت امامت استدلال و ویژگی‌های ظاهری و باطنی امام را تشریح کرده است. آن گاه ضرار در خصوص شخص امام در آن زمان می‌پرسد و هشام می‌گوید: «صاحب هذا القصر». هارون که مخفیانه مناظره را می‌شنید، دریافت که مراد هشام، حضرت کاظم علیه السلام است. از این رو، بر وی خشم گرفت و هشام نیز که از خشم هارون آگاه بود، به بهانه‌ای از مجلس خارج شد و به سمت کوفه فرار کرد. او به بشیر النبّال، از یاران امام صادق علیه السلام وارد شد و به شدّت بیمار گشت و در اثر این بیماری درگذشت. گزارش شیخ صدوق از این مناظره، این گونه است: علی اَسواری گوید: یحیی بن خالد (وزیر هارون الرشید) در خانه خود انجمنی بر پا کرده بود که روزهای شنبه، متکلمان و استادان هر مذهب و فرقه ای در آن جمع می‌شدند و در باره ادیان و عقائد خود مناظره می‌کردند و هر کدام بر دیگری حجّت اقامه می‌نمودند. خبر این انجمن علمی به هارون رسید و او از یحیی بن خالد سؤال کرد: ای عباسی، این انجمنی که در خانه تو تشکیل و دانش‌مندان متکلّمان در آن جمع می‌شوند و خبر آن به من رسیده است چیست؟ ای امیر المؤمنین، هیچ کدام از مقامات و سرافرازی‌ها که امیر المؤمنین به این چاکر خود عطا کرده است، نزد من دل‌چسب تر و به جاتر از این انجمن نیست؛ زیرا همه مردم با هر عقیده و مذهب که دارند در آن حاضر می‌شوند و هر کدام بر دیگری اقامه دلیل می‌نماید و حق‌گویان در این میان شناخته می‌شوند و فساد مذاهب باطله دیگران در آن جا بر ما آشکار می شود. من هم دوست دارم که در این انجمن حاضر شوم و سخنان آن‌ها بشنوم، بشرط آن که حاضران مجلس مرا نشناسند و از حضور من مطّلع نباشند تا از من بترسند و از روی حقیقت اظهار عقیده نکنند اختیار این موضوع با خود امیر المؤمنین است؛ هر وقت میل مبارکشان باشد؟ هارون گفت: دست بر سر من بگذار (این نشانه سوگند و تعهّد است) که آن‌ها را از حضور من مطّلع نمی‌سازی دست بر سر او نهاد و تعهّد کرد. خبر شرکت خلیفه در مجلس مناظره، به گوش معتزله رسید و میان خود مشورت کردند و تصمیم گرفتند که در این مجلس با هشام جز در باره امامت سخن نگویند؛ چون عقیده هرون الرشید را می‌دانستند و او را مخالف امامیه و منکر آن تشخیص داده بودند. وقتی همه در انجمن حاضر شدند و هشام بن حکم وارد شد، عبد الله بن یزید اباضی که دوست صمیمی هشام و شریک تجاری او بود، در میان همه حضّار به او سلام گفت. یحیی بن خالد، رو به بعبد الله بن یزید گفت: در موضوع امامت که مورد اختلاف شما و هشام است صحبت کنید. هشام بی درنگ گفت: جناب وزیر، برای آنان نسبت به ما سؤال و جوابی نیست؛ زیرا این فرقه با ما در عقیده به امامت مردی متّفق بودند و بدون علم و معرفت از ما جدا شدند. نه آن گاه که با ما بودند حق را فهمیدند و نه آن گاه که جدا شدند دانستند برای چه جدا شدند. پس نسبت به ما نه سؤالی دارند و نه جوابی. بنان، که از خوارج بود و در مجلس حضور داشت، خود را به میان انداخت و به هشام گفت من از تو سؤالی دارم: ای هشام، به من بگو روزی که اصحاب علی دو نفر را حَکَم قرار دادند، مؤمن بودند یا کافر؟ هشام: سه دسته‌ بودند. دسته‌ای مؤمن و دسته‌ای مشرک و گروهی گمراه. ‌مؤمنان، آن‌ها بودند که مثل من معتقد بودند علی علیه السلام از طرف خدا، امام است و معاویه شایسته امامت نیست. و اینان به گفته خدا در باره علی علیه السلام ایمان داشتند و بدان اقرار می‌کردند. مشرکان، آنان بودند که گفتند امام علی علیه السلام است ولی معاویه هم صلاحیت امامت را دارد و به واسطه داخل کردن معاویه با علی علیه السلام در مقام امامت، مشرک شدند. گمراهان، کسانی بودند که از روی عصبیت و قوم و قبیله‌گرایی، از دین بیرون شدند و در باره امامت چیزی نفهمیدند و آن‌ها نادان بودند. بنان: اصحاب معاویه در چه وضعی بودند؟ هشام: آن‌ها هم سه دسته‌بودند: کافر و مشرک و گمراه. کفّار، آن دسته ‌بودند که گفتند معاویه امام است و علی صلاحیت امامت را ندارد. و از دو راه کافر شدند: 1. منکر امامی شدند که خدا معین کرده بود. 2. و امامی را نصب کردند که از طرف خدا نبود. مشرکان کسانی بودند که گفتند امام زمان، معاویه است و علی هم شایسته آن است. و معاویه را با علی شریک کردند.
گمراهان آنان هم مانند گمراهان پیروان علی علیه السلام از روی تعصّب و قبیله‌گرایی، خروج کردند. در این جا سخن بنان قطع شد و دیگر نتوانست چیزی بگوید. سپس ضرار (یکی دیگر از متکلّمان مجلس و مخالفان امامیه) شروع به صحبت کرد و گفت: ای هشام، من در این جا از تو سؤالی دارم؟ هشام: تو بر خلاف رفتی (سؤال حق تو نیست). ضرار: چرا؟ هشام: برای آن که شما همه در ردّ امامت کسی که من به امامت او معتقدم، متّفق هستید و این هم‌عقیده شما از من سؤالی کرد و شما حق سؤال دوم را از من ندارید تا آن که در این باب، از عقیده تو بپرسم. ضرار: شما بپرسید. هشام: تو معتقدی که خدا عادل است و ستم روا نمی‌دارد؟ ضرار: آری، او عادل است و ستم روا نمی‌دارد. هشام: اگر خدا به شخص زمین گیر تکلیف کند که به مسجد رود و در راه خدا جهاد کند و به کور تکلیف کند که قرآن و کتاب بخواند، آیا عادل باشد یا ستم‌کار؟ ضرار: خدا هرگز چنین تکلیفی نکند. هشام: می‌دانم خدا چنین تکلیفی نمی‌کند، ولی در مقام جدال و محاکمه از تو می پرسم که اگر خدا به بنده خود تکلیفی کند که قادر بر انجام آن نباشد، آیا ستم‌کار باشد یا نه؟ ضرار: اگر چنین کاری کند، ستم‌کار است. هشام: به من بگو خدا، بندگان خود را به یک دین و یک دستور، بدون اختلاف، مکلّف کرده است که جز آن را از آن‌ها نپذیرد و باید طبق آن دستور انجام دهند یا خیر؟ ضرار: آری، چنین است. هشام: دلیلی برای آن‌ها بر دستورات این دین، معین کرده است یا بدون دلیل آن‌ها را مکلّف کرده است؛ مثل آن که به کور تکلیف خواندن قرآن کند و به زمین گیر تکلیف رفتن به جهاد و حضور در مسجد نمایند؟ راوی گوید، ضرار در این جا ساعتی خاموش شد و سپس گفت: به ناچار باید دلیلی در میان باشد امّا آن دلیل، با صاحب (امام) تو نیست. هشام تبسّمی کرد و گفت: نیمی از تو شیعه شد و به ناچار به حق گرائیدی و دیگر میان من و تو اختلافی وجود ندارد مگر در نام گذاری. در این جا ضرار رشته سخن را به دست گرفت و گفت: اکنون من سخن را در این موضوع به تو بر می گردانم. هشام: هر چه داری بیاور. ضرار: ای هشام، امامت چگونه منعقد می شود؟
هشام: چنان چه خدا نبوّت را منعقد می‌سازد. ضرار: پس او در این صورت پیغمبر است. هشام: نه پیغمبر نیست؛ چون عقد نبوّت به دست اهل آسمان است و عقد امامت به دست اهل زمین. عقد نبوّت، به نزول فرشتگان است و عقد امامت، به گفته پیغمبر است؛ ولی هر دو به دستور خدا است و به امر او بسته می‌شوند.
ضرار: دلیل بر این چیست؟ هشام: اضطرار دلیل آن است. ضررا: اضطرار آن چگونه است؟ هشام: یکی از سه احتمال است: احتمال اوّل آن که بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله، خدا از عموم بشر رفع تکلیف کرده و امر و نهی برای آن‌ها ندارد و آن‌ها مانند درندگان و جانوران بلا تکلیف هستند. ای ضرار، تو می گوئی که پس از رسول خدا، تکلیف از مردم برداشته است؟ ضرار: نه، این را نگویم. هشام: احتمال دوم آن که همه مردم پس از پیغمبر، چون خود پیغمبر، علم لدنی یافتند و هیچ کس در فهم وظایف دینی خود به دیگری نیاز ندارد و خود به خود تکلیف‌دان و حق‌فهم شده اند و اختلافی در میان نبود. آیا تو می گویی که همه مردم دانشمندان الهی شدند و در علم دین به پایه پیغمبر رسیدند و احدی به احدی نیازمند نیست و خود به خود مستغنی هستند در رسیدن به حقایق دین بی‌نیاز شدند؟ ضرار: خیر، من این طور نمی گویم، بلکه آن‌ها به دیگری نیاز داشتند. هشام: پس به ناچار احتمال سوم باقی می‌ماند و آن این که باید در میان آن‌ها دانش‌مندی باشد که رسول خدا برای آنها معین کرده است که سهو ندارد و خطا نمی‌کند و ستم روا نمی‌دارد. از گناهان، معصوم است و از خطاها بر کنار. مردم به او احتیاج دارند و او به کسی احتیاج ندارد. ضرار: چه دلیل و نشانه ای برای چنین عالمی وجود دارد؟ هشام: هشت نشانه دارد: چهار صفت خانوادگی و چهار وصف شخصی. آن چهاری که در وصف نژاد او است: 1. از یک جنسی از اجناس بشری معروف باشد 2. از تیره و قبیله مشهوری باشد. 3. از خاندان آبرومند و شناخته شده ای باشد. 4. از طرف صاحب ملّت الهیه (پیامبر صلی الله علیه و آله) اشاره ای در باره او شده باشد. در میان اجناس بشری، جنسی از جنس عرب، معروف‌تر نیست که صاحب شریعت و دعوت رسالت، از آن‌هاست؛ همان که هر روز پنج نوبت بالای مساجد به نام او بانگ زنند که: أشهد أن لا اله الا الله و اشهد أنّ محمداً رسول الله. پس دعوت او به گوش هر نیکوکار، بدرفتار، دانا و نادان، اقرارکننده‌ و انکارکننده، در شرق و غرب زمین می‌رسد و اگر روا بود که حجّت بر این خلق، از جنس دیگری باشد،
باید جوینده و خواستار، عمری جستجو کند و به او پی نبرد و روا باشد که او را در نژاد دیگری از بشر، مانند عجم و دیگران، بجوید. در نتیجه لازم می‌آید از راهی که خدا برای بشر مصلحت جویی کرده، فساد به وجود آید. و این در حکمت و عدل خدا، روا نباشد که بر مردم امری را واجب کند که یافت نشود. و چون این موضوع جایز نباشد روا نیست که امام و رهبر، از غیر جنس عرب باشد؛ چون به صاحب شریعت و دعوت اسلام پیوست دارد. و در میان جنس عرب هم روا نیست که در غیر تیره و قبیله پیغمبر که قریشند باشد؛ برای آن که نژاد آنان به پیغمبر نزدیک است. و چون روا نشد که در قبیله دیگر باشد، روا نیست مگر آن که این قبیله در خاندانی باشد که پیغمبر از آن‌هاست؛ برای نزدیکی آن خاندان با صاحب رسالت. و چون اهل این خاندان بسیارند به ناچار در امر امامت به ستیزه و گفتگو پردازند و برای برتری و شرافت این مقام، هر یک مدّعی آن گردند. و لذا بایست صاحب ملّت و دعوت که رسول خداست، او را نشان دهد و شخص، و نام و نسبش را بیان کند تا دیگری در آن طمع نکند. امّا آن چهار صفت که در خود شخص امام لازم است: 1. آن‌که از همه مردم در فرائض الهی و دستورات و احکام، او داناتر باشد تا آن که هیچ خُرد و درشتی از آن‌ها پوشیده نباشد. 2. از گناهان، معصوم و بر کنار باشد. 3. از همه مردم شجاع‌تر باشد. 4. از همه مردم سخاوت‌مند تر و بخشنده تر باشد. در این جا عبد الله بن یزید اباضی وارد گفتگو شد و از هشام پرسید: از کجا می گویی که باید اعلم مردم باشد؟ هشام: برای آن که اگر عالم به همه حدود خدا و احکام، شرائع و سنن او نباشد، اطمینانی از طرف او نیست که حدود الهی را زیر و رو کند و کسی که مستحق تازیانه است، دستش را ببرد و کسی که باید دستش را برید، تازیانه زند و حدودی را که خدای ـ عزّ و جلّ ـ معین کرده، طبق دستور او اجرا نکند و از راهی که خدای ـ عزّ و جلّ ـ صلاح را طلب کرده است، فساد و تباهی رخ دهد. عبد الله بن یزید: از کجا می گویی باید امام، از گناهان معصوم باشد؟ هشام: برای آن که اگر معصوم نباشد، گناه ورزد و خطا کند و بر خویش و نزدیکانش، جرم پوشی کند. و خدا چنین کسی را حجّت خلق خود نسازد. عبد الله بن یزید: از کجا گویی که باید از همه مردم شجاع‌تر باشد؟ هشام: برای آن که او ستاد و پناه‌گاه مسلمانانی است که در جنگ، از دشمن بگریزند و به وی برگردند و در کنار او پناه گیرند. خدا ـ عزّ و جلّ ـ در سوره انفال، آیه 16، فرموده است: «هر کدامشان که در آن روز پشت به جنگ کنند، جز به قصد این که ناحیه نبرد را بگردانند یا به ستاد خود برگردند، گرفتار خشم خدایند. و اگر امام، شجاع نباشد و خود، از جهاد بگریزد، و گرفتار خشم خدا گردد و روا نباشد کسی که گرفتار خشم خداست، حجّت خدا بر خلقش گردد.
عبد الله بن یزید: از کجا گویی که باید از همه مردم سخی تر و بخشنده تر باشد؟ هشام: برای آن که خزینه دار مسلمانان است و اگر سخی و بخشنده نباشد، به مال مسلمان فریفته شود و آن‌ها را برای خود بردارد و خائن گردد. و روا نباشد که خدا خائنی را حجّت خلق خود سازد. در این جا، ضرار دو باره رشته سخن را به دست گرفت و گفت: کیست که امروز این اوصاف را داشته باشد؟ هشام: صاحب قصر، امیر المؤمنین باشد. هارون همه سخنان هشام را می شنید و به این جا که رسید گفت: از انبان نوره، به ما بخشید. ای جعفر! وای بر تو! (جعفر بن یحیی، نزد او پشت پرده نشسته بود) مقصود او از چنین امامی، کیست؟ جعفر بن یحیی: یا امیر المؤمنین، مقصودش موسی بن جعفر است. هارون: البته غیر از اهل حق و امامت، مقصود او نیست. و در این حال، لب‌های خود را گزید و گفت: مانند هشام زنده باشد و برای من سلطنتی بماند؛ نه، یک ساعت هم نماند. به خدا، زبان این مرد، از صد هزار شمشیر، در دل مردم کارگرتر است. یحیی دانست که هشام مورد تعقیب قرار گرفت، رفت پشت پرده نزد هارون. هارون فریاد زد: یا عباسی، وای بر تو، این مرد کیست؟ یحیی: یا امیر المؤمنین، بس است، کافی است، کافی است (مقصود او را دریافت). سپس نزد هشام برگشت و او را نیشگون گرفت. هشام دانست که مورد تعقیب قرار گرفته است. از جا برخاست و به حاضران نمود که قصد دارد قضای حاجت کند و نعل خود را پوشید و مخفیانه به خانه خود رفت و به آن‌ها دستور داد که متواری شوند و مستور گردند. و خود در حال گریخت و به کوفه رفت و در خانه بشیر نبال که یکی از حاملان حدیث و از شاگردان امام جعفر صادق علیه السلام بود، وارد شد و داستان خود را به او گفت و دچار بیماری سختی گردید. بشیر به او گفت: پزشک برای شما بیاورم؟ هشام: نه، من خواهم مرد. چون مرگش رسید، به بشیر گفت: چون از تجهیز من فراغت یافتی، نیمه شب جنازه مرا در میدان کناسه کوفه بگذار و نامه ای به این مضمون بر آن قرار ده: «این هشام بن حکم است که مورد تعقیب امیر المؤمنین بود؛ به مرگ خود از دنیا رفته است». هارون، دوستان و خویشان هشام را سخت مورد تعقیب قرار داده و جمعی را گرفته بود. اهل کوفه، صبح آن شب جنازه او را دیدند و قاضی، معاون، حاکم و عدول کوفه، انجمنی کردند و به هارون گزارش او را دادند. گفت: حمد خدا را که او را کفایت کرد و کسانی که به واسطه وی بازداشت کرده بود، آزاد ساخت. ( کمال الدین و تمام النعمة، ج 2، ص 368).
2 و 3. کشّی در رجال خود با دو گزارش، به وفات هشام اشاره کرده است: الف. به نقل از یونس بن عبد الرحمان، مناظره‌ای را از هشام در موضوع امامت گزارش کرده است. هشام در این مناظره، امام علی علیه السلام را مفروض الطاعه معرّفی می‌کند. هم‌چنین در پاسخ به افراد حاضر در مجلس تصریح می‌کند که جانشین علی علیه السلام در این زمان نیز امام واجب الطاعه است و اگر به قیام امرکند، از او اطاعت می‌کنم. هشام که از خشم هارون آگاه بود به مداین رفت. همین امر موجب حبس امام کاظم علیه السلام نیز شد. هشام سپس به کوفه مسافرت کرد و در خانه ابن شرف از دنیا رفت. ب. در نقلی دیگر به بیان داستانی می‌پردازد که در آن هشام به شبهه یحیی بن خالد در مورد اعتقاد امامیه به «امام زنده» پاسخ گفته است. وقتی این پاسخ به یحیی بن خالد رسید، وی آن را به هارون گزارش کرد و هارون به دنبال هشام فرستاد، ولی او گریخته بود. هشام پس از این جریان، دو ماه یا اندکی بیشتر زنده نماند تا این که در منزل محمّد و حسین الحناطین درگذشت ( اختیار معرفة الرجال، ص 261، ش 477). در گزارش اوّل، یونس بن عبد الرحمان می‌گوید: یحیی بن خالد برمکی از هشام بن حکم ناراحت بود؛ زیرا شنیده بود او بر فلاسفه خورده می‌گیرد. مایل بود از او پیش هارون سعایت کند تا هارون به کشتن هشام وادار شود. هارون حرف‌هایی از هشام شنیده بود و به او علاقه پیدا کرده بود. روزی هشام در حضور یحیی بن خالد در باره ارث پیغمبر سخنی گفت که وقتی یحیی آن را برای هارون نقل کرد، خوشش آمد. قبل از این یحیی نمی‌گذاشت هارون متوجّه عقیده هشام شود و گاهی نیز اگر تصمیم به آزار هشام داشت او را منصرف می‌کرد. همین علاقه هارون به هشام، یکی از جهاتی بود که یحیی بن خالد را بر انگیخت تا از هشام برگردد. بالاخره به هارون گفت که هشام شیعه است. گفت: یا امیر المؤمنین، من چنین کشف کرده ام که هشام معتقد است خداوند در روی زمین حجّت و امامی غیر از تو دارد که اطاعت او واجب است. ما خیال می کردیم او مخالف قیام علیه خلافت است و اهل خروج نیست. هارون به یحیی گفت: دانش‌مندان را، در مجلسی جمع کن. من نیز پشت پرده هستم تا مرا نبینند تا ترس از من مانع نشود که هر کدام عقیده اصلی خود را بیان نکند. یحیی از پی دانش‌مندان و متکلّمان فرستاد، از آن جمله ضرار بن عمر، سلیمان بن جریر، عبد الله یزید اباضی، مؤبد بن مؤبد، و رأس الجالوت. این‌ها با یک‌دیگر به بحث پرداختند و مناظره کردند. گاهی به بن بست می‌رسیدند و در مسئله ای گیر می‌کردند، هر کدام به طرف مقابل خود می‌گفت از جواب عاجز شدی و او مدّعی می شد که جواب دادم. این‌ها حیله ای بود از طرف یحیی بن خالد تا هشام متوجّه نشود مجلس برای چه ترتیب داده شده، شاید بدین وسیله او را به این مجلس دعوت کند.
وقتی سخن ایشان به این جا منتهی شد، یحیی بن خالد گفت: راضی هستید که هشام بن حکم بین شما داور باشد. همه گفتند: راضی هستیم، امّا چطور می‌توان هشام را حاضر کرد. او مریض است. یحیی گفت: من از پی او می‌فرستم. سپس به هشام پیغام داد که دانش‌مندان اجتماع کرده اند ولی در چند مسئله اختلاف دارند و در جواب آن فرو مانده اند. آن‌ها حاضرند که شما بین آن‌ها داور باشی؛ اگر صلاح بدانی، با سختی‌ای که برای شما دارد این جا تشریف آورید. وقتی پیک یحیی پیش هشام آمد، هشام به من گفت: یونس، سخن یحیی را دل من قبول نمی‌کند. من اطمینان ندارم. ممکن است در نهان منظوری داشته‌باشد که من از آن اطلاع ندارم؛ زیرا این ملعون (یحیی بن خالد)، به واسطه جریان‌هایی نسبت به من بدبین شده است. تصمیم گرفته ام اگر خداوند مرا از این بیماری شفا دهد به کوفه کوچ کنم و به طور کلی دست از مناظره بکشم و ملازم مسجد باشم تا از دیدار این ملعون آسوده شوم. گفتم: جز خیر چیزی نیست، تا جایی که امکان دارد مواظب خود باش. گفت: یونس، امکان دارد انسان از موضوعی که خداوند می‌خواهد بر زبانش جاری شود خودداری کند؟ بالاخره حرکت کن برویم، توکّل به نیرو و قدرت پروردگار. هشام سوار قاطری شد که پیک یحیی با خود آورده بود. من نیز سوار الاغ هشام شدم. وارد مجلس شدیم دیدیم دانش‌مندان و متکلّمان مجلس را پر کرده اند. هشام به طرف یحیی بن خالد رفت، سلام کرد بر او و تمام حاضران و نزدیک او نشست. من نیز در آخر مجلس نشستم. بعد از ساعتی، یحیی رو به هشام کرده گفت: این دانش‌مندان حاضر شدند، من نیز مایل بودم شما هم باشی، نه برای این که مناظره کنی، بلکه علاقه داشتم از دیدارت بهره مند شوم. در صورتی که بیماری مانع مناظره باشد می‌توانی شرکت نکنی، با این که بحمد لله صحیح و سالم هستی و آن چنان مریض نیستی که مانع مناظره باشد. اینها در بین خود تو را حکم و داور قرار داده اند. هشام گفت: سخن آن‌ها به کجا منتهی شده است؟ هر کدام به آن جایی که وا مانده کرده بودند اطلاع دادند. بالاخره استدلال و مطلب یکی را بر دیگری ترجیح داد و حکومت کرد از کسانی که بر ضرر او حکومت نمود. سلیمان بن جریر بود. این داوری، باعث کینه ای در دل سلیمان نسبت به هشام شد. یحیی بن خالد به هشام گفت: امروز از مناظره صرف نظر کردیم. در صورتی که مایل باشی بیاناتی در مورد زیان انتخاب کردن امام توسّط مردم، ایراد کنی و توضیح دهی که امامت باید در اولاد پیغمبر صلی الله علیه و آله باشد نه دیگران. هشام گفت: وزیر، بیماری مانع از ادامه سخن است؛ شاید در بین سخن شخصی اعتراض نماید و مجبور به مناظره و بحث شوم. یحیی گفت: اگر کسی ایراد و اعتراضی داشت نمی‌تواند اعتراض کند؛ باید جایی را که ایراد داشته ‌در نظر بگیرد موقعی که تو بیانات خود را تمام کردی آن وقت اعتراض خود را بگوید ولی در بین، سخن تو را قطع نکند.
هشام شروع به صحبت کرد و مطالبی طولانی در این مورد ذکر نمود که از جهت اختصار قسمت های مورد نیاز را ذکر کردیم. وقتی سخن خویش را در مورد زیان انتخاب کردن امام توسّط مردم به پایان رسانید، یحیی بن خالد رو به سلیمان بن جریر نموده گفت: از ابا محمّد در این مورد سؤال بکن. سلیمان به هشام گفت: بگو ببینم اطاعت از علی ابن ابی طالب واجب است؟ هشام گفت: آری. گفت: اگر کسی که بعد از علی به مقام امامت می‌رسد به تو دستور دهد که با شمشیر قیام کنی و به همراه او بجنگی، از او اطاعت می‌کنی یا نه؟ هشام گفت: به من چنین دستوری نمی‌دهد. سلیمان گفت: چرا ندهد؟ با این که امرش را باید اطاعت کنی و اطاعت او واجب است. هشام گفت: از این سؤال در گذر جوابش داده شد. سلیمان گفت: چگونه می شود که تو را به کاری امر کند، یک وقت بپذیری و یک وقت نپذیری. هشام گفت: بدبخت، من نگفتم از او اطاعت نمی‌کنم که تو بگویی اطاعت از دستور امام به عقیده تو واجب است. گفتم او مرا به چنین کاری امر نمی‌کند. سلیمان گفت: سؤال مرا باید جوابی منطقی بدهی. این صحیح نیست که می‌گویی مرا به چنین کاری امر نمی‌کند. هشام گفت: چه قدر تو اطراف غرقگاه دور میزنی. نظر تو جز این نیست که می‌گویم اگر امر کرد انجام می‌دهم، تا دهانت بسته شود و نتوانی یک کلمه حرف بزنی. من متوجّه هستم که سخنم به کجا منتهی می شود و جواب من چه اشکالی به وجود می آورد. در این موقع، چهره هارون تغییر کرد و گفت: بالاخره نظر خود را توضیح داد. مردم از جای حرکت کردند. هشام موقعیت را مغتنم شمرد از جای حرکت نموده همان ساعت به طرف مدائن رهسپار شد. شنیدیم که پس از این مجلس، هارون به یحیی بن خالد گفته بود که باید به حساب هشام و پیروان او برسی. از پی موسی بن جعفر علیه السلام فرستاد و آن جناب را زندانی کرد. این نیز یکی از اسباب زندانی کردن امام بود با علّت‌های دیگری که داشت. یحیی بن خالد نیز نظرش همین بود که هشام بن حکم فرار کند و تا وقتی هارون خلافت می‌کند او مخفی باشد و در همان مخفی گاه خود از دنیا برود. هشام به جانب کوفه رفت. پیوسته او را تعقیب می‌کردند. بالاخره در خانه ابن اشرف در کوفه از دنیا رفت ـ رحمة الله علیه ـ . جریان مجلس، به محمّد بن سلیمان نوفلی و ابن میثم رسید که هر دو در زندان هارون به سر می بردند. محمّد بن سلیمان نوفلی به ابن میثم گفت: خیال نمی‌کنم هشام بتواند عذر و بهانه ای بتراشد. ابن میثم گفت: چه بهانه ای می‌تواند داشته ‌باشد پس از این که اعتراف کرد که اطاعت او از جانب خدا واجب است.
سلیمان گفت: می‌تواند این عذر را بیاورد که شرط من در امامت او این است که کسی را به خروج دعوت نکند. تا وقتی که منادی از آسمان ندا کند، هر کس مرا قبل از ندای آسمانی به خروج دعوت کند، می‌فهمم که او امام نیست. از اولاد پیامبر کسی را به امامت می‌گزینم که ادّعای خروج نکند و تا ندای آسمانی چنین دستوری ندهد. در چنین صورتی می پذیرم که او امام است. ابن میثم گفت: این از بدترین خرافات است. چه کس چنین شرطی را در باره امامت کرده است. این از صفات قائم آل محمّد صلی الله علیه و آله است. هشام واردتر از این است که چنین بهانه ای بیاورد با این که او این طور که تو آشکارا می‌گویی توضیح نداد. او گفت: اگر امام مفروض الطاعه پس از علی بن ابی طالب، به من دستوری بدهد اجرا می‌کنم، اما نام نبرد آن امام کیست، فلانی است نه فلان کس، به طوری که تو می‌گویی. اگر به من بگوید در صورتی که امر کرد خروج کنم، در پی امام دیگری می‌روم. هارون به او بگوید امامی که به نظر تو اطاعت از او واجب است کیست؟ جواب بدهد تو. می‌تواند به او اعتراض کند که اگر به تو دستور بدهم با شمشیر قیام کنی و با دشمنانم بجنگی از من دست می‌کشی و در جستجوی دیگری خواهی بود و منتظر ندای آسمانی می‌شوی. چنین سخنی را چون هشام نمی‌گوید شاید تو این حرف را بزنی. سپس علی بن اسماعیل میثمی گفت: إِنَّا للهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ. اگر هشام کشته شود، علم با او دفن می شود. پشت و پناه و بزرگ ما در علم و دانش بود و چشم باو داشتیم ( اختیار معرفة الرجال، ص 261، ش 477).
منبع:دوفصلنامه حدیث اندیشه شماره 8و9..